رُز

رُز

گـــذران امـــروز ، بـــرای شــکایـت از دیــــروز فـــردای بـــهتـری نــخـواهــد ســاخــت
رُز

رُز

گـــذران امـــروز ، بـــرای شــکایـت از دیــــروز فـــردای بـــهتـری نــخـواهــد ســاخــت

تنبیه

معلم برای سفید بودن برگ نقاشی ام تنبیهم کرد و "همه" به من خندیدند... ! 

 اما من خدایی را کشیده بودم که "همه" میگفتن:دیدنی نیست!

صداقت،یعنی حماقت

نفهمیدم آمدنت را مات بنگرم، یا رفتنت را حیران بگریم 

، باد آورده را باد میبرد قبول، اما دلم را که باد نیاورده بود... 

! این آخرین بارم بود!! 

 دیگر احساسم را برای کسی عریان نمیکنم! 

 صداقت،یعنی حماقت 

اینارو بگو تا انرژی مثبت بدی

کلمه ها بر احساسها و اندیشه ها تاثیر می‌گذارند. 

احساسها بر افکار وکلمه ها مؤثرند. 

اندیشه‌ها بر کلمه‌ها و احساسها تاثیر می‌گذارند. 

بگوییم :  از اینکه وقت خود را در اختیار  من گذاشتید متشکرم. 


نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم. 

بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود. 

 نگوییم : گرفتارم. 

بگوییم : راست می‌گی؟ راستی؟ 


نگوییم : دروغ نگو. 

بگوییم :  خدا  سلامتی بده. 

 نگوییم :  خدا بد نده. 

بگوییم : هدیه برای شما. 


نگوییم :  قابل ندارد. 

بگوییم : با تجربه شده. 


نگوییم :  شکست خورده. 

بگوییم: قشنگ نیست. 

 نگوییم : زشت است. 

بگوییم: خوب هستم. 

 نگوییم: بد نیست. 

بگوییم : مناسب من نیست. 

 نگوییم : به درد من نمی‌خورد. 

بگوییم : با این کار چه لذتی می‌بری؟ 


نگوییم : چرا اذیت می‌کنی؟ 

بگوییم : شاد و پر انرژی باشید. 

 نگوییم : خسته نباشید. 

بگوییم: من. 

 نگوییم: اینجانب. 

بگوییم: دوست ندارم. 

 نگوییم: متنفرم. 

بگوییم: آسان نیست. 

 نگوییم: دشوار است. 

بگوییم : بفرمایید. 

 نگوییم : در خدمت هستم. 

بگوییم : خیلی راحت نبود. 

 نگوییم : جانم به لبم رسید. 

 بگوییم : مسئله را خودم حل می‌کنم. 

 نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد. 

پاسخ جالب آسیابان به زاهد

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. 
 
 آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...


آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،  

 

اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!